، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات بچگی

باباجون رفت

1393/10/23 12:10
نویسنده : مامان راحله
399 بازدید
اشتراک گذاری

چندروزپیش امتحان داشتی اولین امتحانی بود که میدادی ومن دل تودلم نبود خیلی باهات کارکردم وچندروز بعد کارنامه رودادن خیییییلی خوشحال شدم شاگرداول شده بودی انگاردنیاروبهم دادن باخوشحالی رفتم وبه بابات گفتم واونم خییییلی خوشحال شد وزنگ زدی به ما مان جونات گفتی وهمه بهت قول جایزه دادن ومنم میخواستم برات پیتزا وکیک بپزم اما خوشحالیمون دوامی نداشت   شبی که داشتیم خرید میکردیم به بابا زنگ زدن وگفتن باباجون تصادف کرده بابا هم مارورسوند خونه ورفت بیمارستان.وشب پیشش موند گفت چیزی نشده پاش بخیه خورده وفردا مرخص میشه ماهم فردا ش رفتیم که به باباجون سر بزنیم ولی دکترمرخصش نکرد وگفت دوروز دیگه بمونه بهتره.ماهم رفتیم بیمارستان ملاقاتش .حالش خیلی خوب بود ونشسته بود وازدیدن ماخیلی خوشحال شد وبهش گفتم که توشاگرداول شدی چون خیلی به درس اهمیت میداد وگفت همین که مرخص شدم جایزتو میگیرم .خلاصه مااومدیم خونه وبابا پیشش موند شب آخری که قرار بود بستری بشه مامان جون یعنی مامان من اومد پیشمون موند وصبح بابا اومد تا تورو ببره مدرسه .ازش پرسیدم بابات ومرخص کردی گفت الان که علی روبرسونم میرم مرخصش کنم .وماهم صبحونه خوردیم منتظر شدم تا بابا باباجونو بیاره خونه وبرم دیدنش دیدم خبری نشد وهرچی زنگ میزنم بابا جواب نمیده بالاخره بعد ازمدتی جواب داد وداشت پشت گوشی گریه میکرد که حال بابام بد شده من ومامان جون سراسیمه رفتیم بیمارستان .تمام بدنم داشت میلرزید که چی شده آخه چیزیش نبود تارسیدم .................دیدم دکترابالا سرشن وبهش شوک میدن هممون گریه میکردیم ودعا...اما باباجون فوت کرد الکی الکی ....واقعا الانم که یادم میاد ودارم مینویسم اشکم درمیاد خیلی باباجونو دوست داشتم خیلی زود بود باباجونت قلبش وایستاد براهمیشه روحش شاد

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان ریحانه
23 دی 93 18:11
خداوند رحمتشون کنه انشالله اللهم صل علی محمد و الله محمد
خاله فرزانه
26 دی 93 14:32
خدا رحمتشون کنه ...ما هم از شنیدنش خیلی ناراحت شدیم ایشالا جاشون تو بهشته