چندروز پیش نزدیک افطار رفتیم برات لباس خونگی بگیریم که چشمت به لباس باب اسفنجی افتاد وگفتی همینرو دوست دارم واندازت نشد ورفتیم چند تا مغازه دیگه بگردیم که همه بخاطر افطار تعطیل کردن وخلاصه قیافت دیدنی بود خیلی ناراحت شدی ماهم زود اومدیم تا افطار کنیم خلاصه باهر زبونی آرومت کردم واصرار کردی که باز بعد افطار بریم ماروبردی وهمه جارو تا اخرشب گشتیم ولی مغازهها یا بسته بودن یا نداشتن وباز صبح اومدی سروقتم که حالا بریم تواون گرماکشوندی بردی وبالاخره خریدیم چه علاقه ای داری به این کارتونها .ازهرمدل کارتون که دوست داری باید لباسشوهم بگیری ولی اینقدر خوشحال شدی وتشکر کردی که به خستگیش وگرماش می ارزید تو برای همه چی خیییلی قدردانی میکنی ومن ای...