چند ماه مونده بود به اول مهرماه خیلی ذوق داشتی وهرروز میپرسیدی کی میرم مدرسه خلاصه کلی مخم وخوردی تااینکه روزش رسید خودم روپوش مدرستو دوختم ویه کیف انگری برد مشکی خریدی وکلی وسایل مدرسه .واول مهر بود از ذوقت ساعت 6صبح بیدار شدی وخیلی خوشحال بودی لباسات وتنت کردم خیلی خوشگل شدی اشک تو چشام جمع شده بود منم مثل تو ذوق داشتم وخدا رو شکر میکردم که پسرم بزرگ شده واین روزو دارم میبینم ارزو کردم که روزی دانشگاه رفتنتو هم ببینم انشاالله بابابات بردیمت مدرسه اونجا جشن گرفته بودن منم موندم پیشت . چند روز بعد مدیر مدرسه زنگ زد بهم وگفت علی رو انتخاب کردیم برای مسابقه نقاشی .اجازه میدید ببریمش من خیلی خوشحال شدم وزود به بابات زنگ زدم تا اونم خوشحال بشه و...